پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391
ن : monica

بای!

دیگه اصلا تاریخ تو دستم نیست...میدونم خیلی وقته ک ننوشتم...کار زیاده...دیگه میرم تا اول تیر...بابای



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،


یک شنبه 17 ارديبهشت 1391
ن : monica

17/2/91

 

Kheili vaghte k naneveshtam..alan madrese hastam..namayeshgah darim!kare mak bionikeo kheili ham ok shodeho:d:demruz ta alon k kolan ok bud faghat chanddta etefaghe bad oftadLaval in ketab nesbat b in k khanum mge khanum mge in emtehan fighe sade bud kheili bad dadamL
Emruz khanumaghaee did mano mitraro laptop dastemun bud..goft shoma ham poroje hastin..gofim are..afarin!nmidunm chera bhem bar khord!hasas shodm nesbat b barkhordaye mardom!kheili bade!nmi2nm bayad chikar knm/?!alon k daram fek mkonm un aslan chize badi b man nagoft ama man nmidunm chera un moighe bhem hesabi bar khord!khanume kheilio khubie..kash bishtar baham bud!delam vase jonah y zare shode!elahi ghorbunesh beram!nmidunm kojast ya dare chikar mkone ama omidvaram harjha hast movafagh nabashe..hes mkonm ayame gham dare sar miod..halam kolan kheili behtare..vaziat kami ru b pishrafte!`alon k mifekram mibinm kolan mosabebe hameye in darde sara faghato faghat un saeede lanati budeo hast!hamin alanm ag vaziat b tore kamel dorost nashode faghat b khatere ine k hanuz sayeye nahse un tu zendegime..hanuzam busho hes mkonm..che juri delesh miumad mano injuri bbine?y mare khosh khato khal bud k tu lebase mish zaher shodo mano nabud kard..tori vanemud mkard k man fek mkardam cheghad khube ..cheghad+o okeyehamash y tavahome fantezie maskhare bud!hichi untori k man fek mkardam nabud..donyaye dorost donyaye saeede ya donyaye y adamaei mesle aghaee ya y afradi mesle jonah?ghat zadam b khoda!vali che jaleb k khanum aghaee tunest mano kashf kone!hame chiz arume man che ghad khoshbakhtam..nmidunm shayad vaghean khoshbakhtamJJJ
TAZE MIFAHAM ESHTEBAHAM IN BUD CHEHREYE ESHGHAMO GHALAT KESHIDAMKK


:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،


چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391
ن : monica

===>مصادف با 6/2/91

بی لیاقتی چیه؟!

از نظر من بی لیاقتی اینه که تو بتونی کاری کنی ولی کاری انجام ندی؟

تنهایی چیه؟

تنهایی اینه از نظر من که کسی نباشه که بتونه حالیت کنه که داری چه اشتباهی میکنی؟

یه حس غریبی دارم..مهمترین روز زندگی من دوروز پیش بود ک خانم اقایی صدام کرد ..رفتم پیشش.. تا ساعت 5 داشتیم میحرفیدیم..مطمینم حتی یک کلمه از حرفامونم یادم نخواهد رفت واسه همین نمینویسم..

مامان رفته مشهد..اه..اینجوری نمیشه..باید درس بخونم..میرم سر درسم!



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،


جمعه 1 ارديبهشت 1391
ن : monica

10/1/1==>مصادف با1/2/91

fuck!fuck me fuck my life ..my days..my idea..my family..hey u!whop told u to creat me???!ha???!say s.th...u killede me...fuck me..my fleeng my emotion..apearence..ah..ouch!iam dieing here..lonley ..with out u...u don want me!ok..against?yeah?see?u don even answer me..u are a creater!u mean no power?no..iam totally wrong..u have enough power but u don want me!yeah..thats it!iam killing my self and in the end i will be 65!if u change me u wanna make s.th bad again to bother me!fuck me that no one could undrestand me!FUCK!!!..



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،


دو شنبه 28 فروردين 1391
ن : monica

7/1/1===>مصادف با28/1/91

هوال..

جوابمو که نداد..خیلی راحت..استخاره کردم خیلی بد اومد..بی خیال همه چیز..شاید غیرقابل باور باشه...اما واقعا واقعا دیگه هیچی هیچی برام ذره ای اهمیت نداره..فقط درسم..حوصله هیچکسو ندارم..بدجور از خودم رودست خوردم..حالم از همه به هم میخوره..حتی سعید که یه روزی برام عزیز بود..حتی عموعباس!حتی داداش جونا..همه!



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،


شنبه 26 فروردين 1391
ن : monica

4/1/1===>مصادف با25/1/91

هوالصاحب..

استخاره کردمو بعد پی ام دادم..استخاره اومد میانه است اگه تمام شرایطو سنجیدین میتونین انجام بدین..الان مسنجرم باز نمیشه..هرموقع باز شد پی اممو میزارم اینجا تا بمونه..نمیدونم جواب میده یا نه..اما این غرور من بود که زیر دست و پاش خرد شد..حسم میگه ججواب نمیده..نمیدونم چی قراره بشه..



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،


پنج شنبه 24 فروردين 1391
ن : monica

3/1/1===>مصادف با 24/1/91

هوالقادر..

مهسا گفت من سلام کردم اونم گفت هیچ وقت نگفته بودی کی هستی..مهسا هم یه کم خالی بندی کرده..بعدم تموم شده..باید پی ام بدم چون اون نمیده..امروز تو مدرسه با بچه ها فال گرفتیم..من که اعتقادی ندارم..اما جالب بود..دقیق یادم نیست واسه خودمو اما میدونم بابک قصد داشت فراوون..محمود دوسم نداشت اما دلش تنگ شده بود..وحید شک داشت...سعید..وای سعید..حتی اسمشم موهای تنمو سیخ میکنه..سعیدو نوشته بود ناراحته..فقط ناراحته..الان که فک میکنم میبینم به فاله همچین بی اعتقادم نیستم..احتمالا همینجوریه ک گفت...سعید ناراحته.دلم براش میسوزه..همه منو مقصر میدونن اما هیچ کس نمیتونه باور کنه اونم به اندازه من مقصر بوده..اون طوری رفتار کرد ک حس کنم یه اضافیم..یه نخودی..البته میدونم اون رفتارش کلا همینجوره اما..ولش کن..حالا ک منو دوست نداره..ناراحتیشم تا چند وقت دیگه برظرف میشه..ولی من یه حس جدید و غیر قابل توصیف دارم..نسبت به همه چیز..

 



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،


پنج شنبه 24 فروردين 1391
ن : monica

2/1/1==>مصادف با23/1/91

هوالفعال..

هیچ پی امی دیگه ازش دریافت نشد اما فکر من مشغول یه جمله شد:به من اعتماد کن!من هیچ وقت قضاوت نمیکنم!

یعنی من دارم زود قضاوت میکنم؟!به مهسا گفتم اددش کن ببین چه جور ادمیه..عجب بساطیه..ولی چرا من انقدر یه جوریم؟؟؟!یه حس خاص و متفاوت..



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،


پنج شنبه 24 فروردين 1391
ن : monica

1/1/1===>مصادف با22/1/91

هوالحبیب..

امروز یه اتفاق خیلی خیلی خیلی مهم افتاد...شایدم دارم اشتباه میکنم..یه اتفاق خیلی مسخره...صفری رو چندوقت پیش تو یاهو ادد کرده بودم..دیشب بهم پی ام داد..متن مکالممون این بود:

mahmud: Hey
man: HI
mahmud: how ya doin ?
mahmud: u never told me who u were
man: well....important?!
mahmud: shouldnt it be ?
man: sorry man..i dont know u..
tl12_m_512: i know
:mahmud but U added me

man: yeah..it was just a request..my pal ask me..it was not important for me that who u are so i accept..sorry if i make a ny problem for u..
mahmud: no problem at all.
mahmud: i thought getting to know u would be interesting
mahmud: u know, s.o new, a stranger
mahmud: its fine if ur not interested.
mahmud: i wish u the best
man: no problem sir..i have no problem to know more about u
man: am i right?! sir or..
mahmud: yeah, ur right
mahmud: and u r ...
man: opposite sex
mahmud: thank god
man: why?
mahmud: u know, alot of peaple pretend to be s.o else
man: u never know
mahmud: where r u from Monica ? "if its ur real name."
man: no not a real name..i didnt get what did u mean in last pm..explain(plz)
mahmud: im guessing English is not ur first lang, where r u from ?
man: no idont mean that..yes english is not the first..what did u think ?where?
mahmud: oh the last one, i said since people try to get friend with others they pretend to be a boy or girl eventhough they're not
man: wow..but its not right to pretend to be person who u are not..u know man?i dont know why now i have a fleeing that u think wrong about me
mahmud: no, i dont
man: i don no...may be ur right..
mahmud: trust me
mahmud: i never judge
man: no no i don mean that...i mean..nothing ..not important..now u tell me little abit about ur self..if u want!
mahmud: im from Iran,
man: see.. i was right! u think wrong..s0..before ur self tell me bye..i should
mahmud: ok
mahmud: bye
man: best....i really intrested in knowing more about u..but i didnt know where are u from..ur iranian like me!i was sure since i told u iam iranian too u will think i wanna bother u or s.th like that so..juse the best..
mahmud: lets forget it. seems like ur not into it.
man: and?
mahmud: and what ?
man: nothing..
 واقعا احمق بازی دراوردم.اما نمیدونم باید چیکار کنم..اما یه احساسی عجیبی دارم..



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،


چهار شنبه 2 فروردين 1391
ن : monica

2/1/91==>نوشته شماره13

حالم ناجور خرابه..اصلا اعصاب ندارم!fuck me and my lifeحالم از هرچی زندگی لعنتی مثه زندگی منه بهم میخوره..بمیرم بهتر از این زندگیه!اه..اه..اه



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،


پنج شنبه 11 اسفند 1390
ن : monica

نوشته شماره13===>10/12/90===>مرگ

 

هوال..
امروز بدترین روز زندگیم بود..امروز خردوخاکشیر شدم..انقد بهم ریختم که از وقتی اومدم خونه تب کردم..امشب اومدم ای اتاق پیش مامان بخوابم..خدایا ..خدا؟به قول سعید کدوم خدا؟!اره..سعید..امروز فاطمه بهش گفت چرا اون جمله ای رو که اول کلاسات میگفتی رو دیگه نمیگی؟..گفت نه بابا بی خوده خوشم نمیاد..کدوم خدا؟!شما میتونین خدا رو واسه من اثبات کنین؟من هنگ کردم!خدایا این همون سعیدیه که محرم واسه امام حسین سینه میزد؟این همون سعیدیه که حرف از غیرت میزد؟میگفت بزرگترین ارزوم اینه که کسی دوستم نداشته باشه..راست میگفت همه رو داشت راست میگفت..دیگه هیچی از حال بدم نگم بهتره..


:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،


دو شنبه 8 اسفند 1390
ن : monica

7/12/90===>نوشته شماره12

نمیدونم چی باید بگم!حتی هیچ بسم اللهی به ذهنم نرسید که بنویسم بالای نوشتم..اصلا مخم قاطی شده..وقتی دقیق فکر میکنم میبینم سعید فاطمه رو دوست داره و من نباید مانع هیچی بشم..نباید مثله یه نخاله محبت گدایی کنم!نمیدونم...شایدم اشتباه میکنم..اما هرجور که باشه من دلم نمیخواد دنبال کسی برم..دیگه واقعا نمیخوام بهش فکر کنم..بالاخره این قضیه هم به یه جا کشیده خواهد شد..نمیدونم..دیگه بی خیالش..سعید یه پدیده تو زندگی من بود که تموم شد..تموم تموم تموم..



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،


دو شنبه 1 اسفند 1390
ن : monica

داستان مرگ مونیکا..

بی صدا در اعماق تنهایی دست و پا میزد..به امید بودنش ...میداندبا انکه بزرگ بود در قلب کوچک او جایی برای بودنش بود..قدم زدن زیر باران..چای خوردن های دونفره در پس بخار شیشه..خنده های خالی از غصه..تمام شد!همه شان!بازهم دست وپا میزند...بازهم فکر..فکر..فکر...یاداوری لحظه های شیرین بودنش..یک کوه..یک حامی..دلیل افتخار.دلیل غرور..اه که بی او بودن چه سخت است...بازهم دست و پا میزند...اینبار جرئه هایی از تنهایی در دهانش جای باز میکنند و راه تنگ نفس های بی امانش را تنگ تر میکنند...مرگ نزدیک است..بازهم فکر.. باز هم خاطره..یک موجود کم..خالی..در حال وابستن به اوست..رفتنش چقدر میتواند مهم باشد...اخرین دست و پاها...تنهایی تمام مجاری تنفسی اش را پر میکند..دیگر نای دست و پا زدن ندارد...حیف..حیف که نمیتواند برای انکه به امید بودنش روزهارا پشت سر گذاشته جان دهد...اخرین نفس..تمام...سوت پایان..کسی ساعت شنی را بر زمین کوبد تا لحظه مرگش ثبت شود..لحظه تمام شدن یک منفعل..لحظه تمام شدن یک تنها..لحظه تمام شدن یک دختر..لحظه تمام شدن دختری به اسم منیـ ـ ـ ـ ـکا.. 

 



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسب‌ها: داستان مرگ مونیکا,


جمعه 28 بهمن 1390
ن : monica

28/11/90===>نوشته شماره11

هوال..

حالم خیلی گرفتست امروز..دقیق که فکر میکنم میبینم تقریبا هیچ وقت تو زندگیم انقد بازنده ندیده بودم خودمو..طبق معمول مامان تا تونست غرغر کرد منم واسه اولین بار تو زندگیم واقعا نفهمیدم دارم چی کار میکنم..دفعه اول بود که واقعا عصبانی میشدم..دفعه اول بود که هرچی تونستم گفتم..از اون لحظه بود که حس کردم دیگه نه کسی رو دوست دارم و نه اصلا کسی رو دارم..از سعید بدم میاد..از مامان که اعصابمو خورد میکنه..از فاطی که حس میکنم به من به چشم یه وسیله برای رسیدن به سعید نگاه میکنه..از میترا که مثل مامان بزرگا به فکرمه...از همه و همه و همه و...از همه مهمتر از خودم که گذاشتم به اینجا برسم..از همه متنفرم...بدبختی که شاخ و دم نداره..اصلا اهل خرافه نیستم اما امروز به یه جایی رسیدم که حافطظو برداشتم باز کردم..عاااالی اومد..نمیدونم دم خروس رو باور کنم یا قسم روباهو..دارم دیوونه میشم..بابا رفته اصفهان..مصطفی مسابقه داشت اونجا بابا هم با اون رفت...دلم واسش تنگ شده...پس چرا دوسش ندارم؟ادم دلش برای کسی تنگ میشه که دوسش داشته باشه...نمیدونم ..الان میرم یه پست صفحه اصلی میزارم اون فالی که واسم اومدو مینویسم..



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسب‌ها: دست نوشته, دست نوشته های من, روز یازدهم,


سه شنبه 25 بهمن 1390
ن : monica

25/11/90===>نوشته شماره10

هوالفهیم..

امروز رفتم کلاس...اول کلاس دلارام ی دونه چادر اورد دم در گفت این مال توئه؟اما تا من بخوام جواب بدم انداخت تو دست منو رفت...من گرفتم به سعید گفتم بیا بگیر سرت کن ازت عکس بندازم!همه خندیدن..گفت اتفاقا من یه دوره ای چادر سرم میکردم!...من گفتم بچه بودی شبیه دخترا بودی؟...گفت نه..گفتم پس چه جوری چادر سر میکردی؟گفت من هیچ وقت تو زندگیم شبیه دخترا نبودم همیشه یه پسر تخس و پررو مغرور و از خود راضی بودم...من گفتم نه تو از خود راضی نیستی..گفت هستم...گفتم نیستی...از بچه ها پرسید بچه ها من مغرورم؟همه اسکلا با هم گفتن اره..بغیر از فاطی...من گفتم تو مغرور نیستی..فقط یه کم حسودی..گفت چه دلیلی داری که میگی من حسودم..گفتم نمیتونم بگم اما حسودی..گفت پس نیستم...د.باره پرسید بچه ها من حسودم یا مغرور به غیر از فاطی همه گفتم مغرور...منم گفتم انقدر خوب واسه همه فیلم بازی کردی که همه باورشون شده مغروری..یه لحظه هیچی نگفت بعد گفت اره منیکا با این یکی موافقم...من خیلی بازیگر خوبی هستم..یه ذره گذشت دوباره یکی از بچه ها بهش گفت تو مغروری و از خودراضی..من دوباره گفتم نه..سعید گفت من همیشه مجبورم که از خود راضی باشم!...بعد من گفتم دیدی من راست میگم...تو مجبوری که از خودراضی باشی...اما اصل وجودت مغرور نیست...دوباره یه لحظه ساکت شد بهد به فاطمه گفت فاطی این منیکا خیلی باهوشه ها!

صحبت غیبت و شایعه شد..گفت هرچی در مورد من شنیدین بگین..یه دختر اسکل برگشت گفت نصفه بچه های اینجا عاشق شما اند...همه شروع کردن که چه خری عاشق این میشه و از این حرفا...من هیچی نمیگفتم...گفت اره میدونم خیلی منو دوست دارن...اما این یه چیز خیلی طبیعیه...واقعا طبیعی...من به همه ی این احساسات احترام میزارم..بیشتریا فکر میکنن اگه بیان به من بگن من میزنم تو حالشون درحالی که اینجوری نیست من با این احساسات با احترام کامل برخورد میکنم.....

امروز من یه چیزایی دیدم و شنیدم که واقعا داغونم کرد یکی قضیه عطیه که چون یه سزگذشته من اینجا نمینویسم اما حتما یه پست اختصاصی بهش اختصاص میدم بعدا...و یکی اینکه امروز توی بازی انگشت یکی از بچه هامون اسیب شدید دید..از صبح تاحالا هیچ بیمارستانی قبولش نکرده و میگن باید احتمالا قطع بشه..خدا کنه خوب بشه..من خیلی ناراحتشم...راستی امیر واسه تولد دلی بهش کادو داد...کلی خرگیف شده بود..

راستی چند روز پیش مامان زنگ زد به اون خانمه که استخاره میکرد بهش گفت دوتا موضوع هست که میخوام درموردش استخاره کنم اما یکیش واجب تره ئر مورد اون یکی بعدا مزاحم میشم مورد مهمتر که ازدواج بابایی بود که هیچی اما مورد دوم رشته من بود..اما اون زنه فکر کرد باید واسه دوتاش استخاره کنه و در نهایت مسرت جفتش بسیار عالی اومد!ا

وای دستم درد گرفت..فعلا میرم بعدا میام دوباره مینویسم..

 

 



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسب‌ها: دست نوشته, دست نوشته های من, روز دهم,


یک شنبه 23 بهمن 1390
ن : monica

22/11/90===>نوشته شماره9

هوالحامی..

امروز تولد دلارام بود..با زهرا رفتیم..خیلی خوش گذشت...شبم عمه اینا با عمو مجتبی اینا و عمو امیرینا اومدن خونمون..امروز رفتم تو نت دنبال اون پروژع که خانم عابدی گفته بود..یه اطلاعات کلی به دست اوردم بعد زنگ زدم بهش اونم شماره ی اون ذختر که قرار باهامون کار کنه رو داد بهم که بزنگم...نمیدونم چرا سرعت اینترنت امروز اینطوری بود..صد دفعه کانکت شدمf.bولی باز دیسکانکت میشد..ولی سعیدonبود چون دیدم که از کودکان سرطانی حمایت کرده بود..احساس میکنم قسمت نبود امشب با همonباشیم..شایدم دارم اشتباه میکنم..نمیدونم...ساعت الان 2نصفه شبه بیدار موندم فیزیک بخونم..فاطی هم بیداره...فردا اولین امتحان دانشگاشه..میگه میخوام معدلم19بشه..امروزم تولد نیومد تا درس بخونه....منم دیگه یواش یواش برم به درسام برسم....اه..حالم خوب نیست اصلا...احساس معطلی الکی میکنم..



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسب‌ها: دست نوشته, دست نوشته های من, روز نهم,


جمعه 21 بهمن 1390
ن : monica

دایره سبز..

دایره سبز..

امروز یک دایره سبز رنگ دلیل بغضی ناشکستنی در گلوی من بود...امروز قلبم جای نداشته ی خودرا در دستانم پیدا کرد..امروز هوای دلم ارغوانی رنگ شد...امروز شکستم...مرا شکاند..حیف...وا دریغا که شیشه تنهاییم اما حتی ترکی بر نداشت...امروز من نبودم که شکستم..بلکه احساسم بود..غرورم بود..عشق ممنوعه ام...عطش دستیابی به میوه ای که مال من نیست باعث شد بشکنم....همچو ذرات شناور در هوا ....همچو ابر تیره ی نا دوست داشتنی در عین مفید بودن...مونیکا صدای تکه تکه شدن قلبش را زیر پاهای مردی از جنس غرور شنید....دایره سبز رنگ خاموش شد...مرد...تنها به سوی سرنوشت رهسپار است...سرنوشتی منهای مونیکا مساوی با (شاید)خوشبختی برای او............امروز برای اولین بار وقتی در ایینه نگریستم به معنای واقعی سیاهی چشمانم را احساس کردم...امروز این سیاهی حرفهای دیگری با من میزد...حرف هایی از جنس تنهایی محض...حرفهایی که همیشه پشت پرده ای از حجب خودرا مخفی کرده بود...امروز دریای سیاه رنگ چشمانم حرف های دیگری با من زد..چشمانم من بودند و اینه سعید...من در اینه ام..در سعیدم...نگرستیم...و خود دیدم که چگونه دریایی به این وسیعی خشک شد..خشک..خشک خشک...و دیگر نه چشمی باقی ماندوونه عشقی..نه منی به انتظار ما شدن نشست نه دلی با دلبر یکی شد....مونیکا! تنها کوله بار تنهایی را بر دوش بگیر و قدمی در خلاف جهت او بردار...اسطوره ی مردانگی ات از تو دور میشود...او نخواست..
میری که با فکر تو تنها شم                       میری که همدرد خودم باشم
تو اخرراهو نمیدووووونی                        تنها نرو تنها نمیتونیییییییییی
من حال این روزاتو میدونم                      چیزی نگو چشماتو میخووونم..


:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ، ،
:: برچسب‌ها: دایره سبز, , ,


پنج شنبه 20 بهمن 1390
ن : monica

20/11/90===>نوشته شماره8

هوالعالم..

سعید واسه cmهای رویا likeگذاشته...هنگ کردم...تنها نکته جالب این قضیه این بود که یه لحظه احساس کردم باید به پیج رویا یا رعنا سر بزنم...من...نمیدونم چی باید بگم...واقعا هنگ کردم...من در یه نقطه ی خیلی دور از این قضیه قرار دارم...نقطه ای که خودمم نمیدونم کجاستووونمیدونم چی قراره بشه...اههههههههههه...واقعا اعصابم خورد شده..



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسب‌ها: دست نوشته, دست نوشته های من, روز هشتم,


پنج شنبه 20 بهمن 1390
ن : monica

20/11/90===>نوشته شماره7

هوالحکیم..

سعید نباید معلمم میشد....اه...من دارم دیوونه میشم...من چیشو دوست دارم ...نمیدونم....بین من با بقیه دانش اموزا نسبتا فرق میزاره..فاطمه امروز نیومد...اصلا نمیتونم بنویسم...خد..نه..خسته شدم انقد خدا خدا کردم..نمیشه ..اخه...خودش میدونه..میدونه من دوسش دارم..میدونه که میدونم که میتونه...پس بتون خدا...مونیکا...خاک بر سر مونیکا...اعصابم از خودمم خورده..فاطی نیومد کلاس که ببینه مثلا عکس العمل سعید چیه..الان که فکر میکنم میبینم وقتی بهش گفتم فاطمه دودله که بیاد یا نه کلی بهم ریخت..تولد دلارام بود به من گفت بیا سرکلاس ما منم رفتم بچه های کلاسشون خیلی لوس و بیخودن..انقدر خودشونو گرفتنو قیافه اومدن که چرا وقت کلاس ما رو واسه تولد گرفتین..اخرم من با دلارام پاشدیم اومدیم پایین کلاس ما شیرینی پخش کردیم..سعید به دلارام گفت چند سالت شد؟اونم گفت 16..سعید برگشت به م گفت مونیکا تو هم 16؟من گفتم نه من 17 هستم..راستی لباسای مورد علاقه ی منو پوشیده بود یه کت زمستونه ی بلند یشمی با یه پیراهن سورمه ای و پوتین و شلوار قهوه ای..کلاس که تموم شد تو راهرو منتظر دلارام بودم دیدم امیر(معلم دلارامینا) اومد از کلاس بیرون و گفت من معذرت میخوام که نشد واسه تولد خوش بگدره مطمئنم متوجه میشی بچه های کلاس زیاد خوب نیستن..از دلارامم عذرخواهی کن.منم تشکر کردم و اومدم کنار...بعد کلاس سعید با عجله سیگار روشن کردو رفت بیرون حتی واینستاد تا بابک یا امیر هم بیان...من مستاصل و ناراحت برگشتم خونه...فرداش که امروز باشه از یه فصل پروپیمون دفاعی امتحان داشتیم اما من همش تو فکر سعید بودم و نمیتونستم هیچی بخونم..اعصابم به کلی به هم ریخته بود..رفتم قرانو اوردم که استخاره کنم اصلا تو حال خودم نبودم نیت کردم که خدا بهم بگه اخر این جریان چی میشه..سعید به کجا میرسه..حمید کجای این جریان قرار داره..قرانو باز کردم..تقریبا مطمئن بودم که بد میاد اما در کمال تعجب دیدم که خوب اومد!وقتی دیدم خوب اومد کلی ارامش گرفتم..گرفتم خوابیدم تا ساعت 3صبح ..یه دفعه یاد امتحانم افتادم با دلشوره پاشدم..با خودم گفتم من که نمیتونم این همه رو بخونم و تمومش کنم بزار حداقل بگیرم بخوابم..5دقیقه خوابیدم اما بعد گفتم من باید پاشم و تلاش خودمو کنم بقیش هر چی شد مهم نیست..دقیقا هم همینکارو کردم..پاشدم خوندم ...بعد که رفتم مدرسه درست مثله یه معجزه امتحان کنسل شد..انقد خوشحااااال شدم...امروز مدرسه هیچ خبری نبود..فقط زدیم رقصیدیم و خندیدیم..اما من همچنان دلم چیش سعیده..


:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسب‌ها: دست نوشته, دست نوشته های من, روز هفتم,


دو شنبه 17 بهمن 1390
ن : monica

17/11/90===>نوشته شماره6

هوالحاضر..

امروز خیییییییییییییییلی اتفاقات افتاد که تقریبا همش بد بود..یعنی بخوای حساب کنی همش بد بود..اول اینکه شیمی شدم8!دوم اینکه شیرمحمدی بردم واحد مشاوره واسه افت تحصیلی بعدم خانم به مخش فشار اورد و به این نتیجه رسید عاشق شدم..سوم اینکه سعید معلممون شد..پنجم این که سعید فاطی رو به یه ورشم حساب نکرد و زد تو حال اطی حسابی البته اول کلاس فقط برگشت گفت فاطی پشت همه ی حرفای تو یه پیامی هست...ششم اینکه با مامی تصمیم گرفتم برم رشته زبان..ای بابا...دارم دیوونه میشم..میترسم همینطوری پیش برم به مرز جنون برسم..



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسب‌ها: دست نوشته, دست نوشته های من, روز ششم,


جمعه 14 بهمن 1390
ن : monica

14/11/90===>نوشته شماره5

هوالحبیب..

اصلا حوصله ندارم..از وقتی با سعید تو f.bحرف زدم دیگه هرموقع میخوام برم f.bدلشوره میگیرم نکنه الان اونجا باشه! از طرفی دوست دارم باهاش صحبت کنم و اون هم واسم حرف بزنه از طرفی حس میکنم هیچی جز یه وابستگی مسخره به دنبال نداره..ای بابا...درسم وضعیتش بد نیست..شکر خدا داره پیش میره...هر موقع از جلو پیتزا اجری رد میشیم حس میکنم باید خیلی بیشتر از این حرفا درس بخونم تا بتونم وضعیت مساعدو واسه بیرون رفتن از این ایران فرراهم کنم...من از پیتزا اجری متنفرم!از همه ی اینجاها متنفرم!فکرشو بکن اگه من میتونستم...اه ..هیچی..ادم نباید ارزو های محال کنه..این کارا ادمو به نابودی میکشونه...ای بابا...نمیدونم ...فقط میدونم دارم دیوونه میشم..

 



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسب‌ها: دست نوشته, دست نوشته های من, روز پنجم,


چهار شنبه 12 بهمن 1390
ن : monica

12/11/90===>نوشته شماره4

هوالعالم..

الاناست که شاخام بزنه بیروووون!واااااااااااااای خدا!!!یعنی چی داره میشه؟میشه یکی منو روشن کنه تا بفهمم اوضاع از چه قراره؟الاناست که خل بشم!اون از دیشب که سعیدpmداد..اینم از امروز که عدس منو تو خیابون دید سلام کرد!وااااااای خدا تازه اونم از مامانم که در مقابل معدل گندم اخلاقش بد که نشد هیچی صد برابر بهترم شد!وای بجاش منم باید بیشترو بهتر درس بخونم!عججججب...خدایا حکمتتو شکر...اصلا هنگم..نمیدونم چی باید بگم..



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسب‌ها: دست نوشته, دست نوشته های من, روز چهارم,


چهار شنبه 12 بهمن 1390
ن : monica

12/11/90===>نوشته شماره3

یا حق..

ساعت الان 2 نصفه شبه!الان f.bبودم که یه دفعه دیدم سعیدم onشد..حدود 45دقیقه همینطوری گذشت..چند بار خواستم pmبدم گفتم ولش کن ..تا بالاخره خودش داااااااااااد!نوشتchetori monic?خلاصه کلی حرفیدیم..گفت حالم خوب نیست و از این حرفا..الانم هنوزonهست...نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت.....خنثی شدم....به فاطمه گفتم اون خیلی ذوق کرد...ای بابا.....بیخیال...یه چیزی میشه بالاخره دیگه..



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسب‌ها: دست نوشته, دست نوشته های من, روز سوم,


دو شنبه 10 بهمن 1390
ن : monica

10/11/90==>نوشته شماره2

هوالناصر..

همین روزا کارنامه هارو میدن و همون طور که معلم زیست گرامیمون خوردم کرد و گفت خیلی کم لطفی کردم که کمترین نمره کلاسو گرفتم حتما حتما حتما وقتی کارنامم برسه سیل اعتراضات 100برابر بیشتر اغاز خواهد شد..ولی در کل از دیروز خوب دارم درس میخونم..حتما میشه...من میتونم جبران کنم...بازم به قول سعید ای بابا..از سعیدم خبری نیست..مهم نیست ..دیگه برام اهمیت نداره..امروز یه برگه پیدا کردم که توش شعرایی رو که دوست داشتم و نوشته بودم..خیلی خاطره انگیز بود..خدایا چی پیش میاد؟من واقعا نمیدونم ....ساعت حدود 5 بعدازظهرهومیرم درساموبخونم..بعدا بازم مینویسم..



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسب‌ها: دست نوشته, دست نوشته های من, روز دوم,


شنبه 8 بهمن 1390
ن : monica

8/11/1390==>نوشته شماره1

یا حق..

میخوام خاطرات روزانمو از این به بعد اینجا بنویسم.نمیدونم چرا دارم همچین کاری میکنم انا حداقل اینجوری میتونم اطمینان داشته باشم اینجا این نوشته ها به دسته کسی نمی افته ..به قول سعید ..ای بابا..وای نه بازم اسمش اومد .اسمشم مثله یه خنجره که تو قلب من فرو میره و منومیشکنه...درد نداشتن کسی که نبودنش نقصیر تو نیست..نداشتنش به خاطر سهل انگاری تو نیست..تو هیچ نقشی نداری....بازم باید بگم ای بابا...من باید سعیدو فراموش کنم! نه به خاطر اینکه فاطمه بهترین دوست منه و عشق به سعید عین خیانت به فاطمه ست ..نه بخاطر اینکه سعید ارزش دوست داشتن نداره...نه بخاطر اینکه سعید اونی که من فکر میکنم نیست...به خاطر هیچی نیست.. من باید اونو فراموش کنم بخاطر خودم!اره ..باشه..من خودخواه..من یه دنده و لجباز..امامن میشکنم... بهترین روزا  از بهترین سالای عمر من داره صرف عشق به افرادی میشه که رسیدن بهشون برای من ناممکنه... اه...به درک...از همه بدم میاد ..از خودمم بیشتر...افسوس که زمان نمی ایسته..میگذره و خاطراتم با خودش میبره..هیچی درست پیش نمیره ...من باید یه کاری واسه خودم بکنم..نمیدونم..یعنی میتونم؟!...وای خدا...


:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسب‌ها: دست نوشته, دست نوشته های من, روز اول,


صفحه قبل 1 صفحه بعد


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان story of monica و آدرس monica.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.